رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

3 آذر-

سلام فرشته من دیروز حدود ساعت ٥:٣٠ به سمت اراک راه افتادیم و خدا را شکر چون تو ظهر نخوابیده بودی تا سوار ماشین شدی خوابیدی...تا ساعت ٧:٤٠ واییییییی اونقدر خدا را شکر کردم..آخه تو ماشین همش اصرار داری سوییچ را بگیری و میگی سویی بده سویی بده...و دیگه ما هم نمیدونیم از دستت چکار کنیم. وقتی هم که بیدار شدی محو تماشای ماشینها شدی به کامیون و کلا تموم ماشینهای سنگین میگی ماشین بزرگ و خدا را شکر جاده حسابی شلوغ بود و پر از ماشین بزرگ بنابراین تو حوصلت سر نرفت. ساعت ٩ بود که رسیدیم  و حسابی از دیدن اون اسباب بازیهات که اراکن خوشحال شدی. امروز ناهار هم رفتیم خونه مامان بزرگت و محیا جون و عمو مسعود هم بودند . حسابی بهت خ...
5 آذر 1391

2آذر-20 ماهگی نفسم

سلام پسر 20 ماهه من   20 ماهگیت مبارک گلکم.    بیست ماهه شدی...و برای من بالنده تر از همیشه... انتظار این روز را میکشیدم....بیست ماهگی تو... به راستی دیگر از آن موجود کوچک بی زبان و نیازمند خبری نیست... امروز من ، پسری دارم... راه میرود کاملا مستقل و محکم! میدود شاد و کودکانه و بی پروا! میخندد بی بهانه !  میگوید و لحظه لحظه شگفت زده مان میکند!  درک میکند و فهمش بیشتر از سنش است! بازی میکند و می آموزد! عشق میبیند و مجبت نثارمان میکند! نفس میکشد و نمیداند....دم و بازدم ما با نفسهایش تنظیم شده! ...
2 آذر 1391

1آذر- سوییت

سلام شیرین زبون مامان جیگرم چند وقتیه که تو عاشق سوییت که همون سوییچ و کلیدا شدی.وای دیگه از دستت تموم کلیدامو گم کردم.تا صدای کلید از تو کیفم میشنوی .سریع میای سراغمو سوییت میخوای. کلید خونمونو نمیدونم کجا انداختیش دیروز هر چی گشتم پیداش نکردم.بایدم میرفتم سوپر برای تو شیر میخریدم.خلاصه بین در آپارتمان بالش گذاشتم تا بسته نشه بعد با تو رفتیم بیرون.در ساختمانم باز گذاشتم.خلاصه با ترس از پشت در موندن.سریع شیرو خریدیم و برگشتیم.خدا را شکر مشکلی پیش نیامد. باورت میشه پریشب سوییچ ماشین را پیدا نمیکردیم.اعصابم بهم ریخته بود.تمام اسباب بازیهاتو گشتم. بابا هم عصبانی شده بود و میگفت که سوییچ مگه اسباب بازی یکسره دست این بچه ا...
2 آذر 1391