3 آذر-
سلام فرشته من دیروز حدود ساعت ٥:٣٠ به سمت اراک راه افتادیم و خدا را شکر چون تو ظهر نخوابیده بودی تا سوار ماشین شدی خوابیدی...تا ساعت ٧:٤٠ واییییییی اونقدر خدا را شکر کردم..آخه تو ماشین همش اصرار داری سوییچ را بگیری و میگی سویی بده سویی بده...و دیگه ما هم نمیدونیم از دستت چکار کنیم. وقتی هم که بیدار شدی محو تماشای ماشینها شدی به کامیون و کلا تموم ماشینهای سنگین میگی ماشین بزرگ و خدا را شکر جاده حسابی شلوغ بود و پر از ماشین بزرگ بنابراین تو حوصلت سر نرفت. ساعت ٩ بود که رسیدیم و حسابی از دیدن اون اسباب بازیهات که اراکن خوشحال شدی. امروز ناهار هم رفتیم خونه مامان بزرگت و محیا جون و عمو مسعود هم بودند . حسابی بهت خ...